ناخوشیام امروز
رنگیست برپردۀ جانم
تنِ بسیار درستی دارم
با چند خطِ خمیدۀ دردناک.
فرزاد گلی – امروزنامه
---------------------------------------
---------------------------------------
حکایت و درنگ امروز
با گردنی کج، زل میزنم به زندگی، به تهران، اصفهان و همهی شهرهای درگیر، بعد دنیا و تلاطمهای عجیبش...
گردنم راست نمیشود، نمیدانم این ماجراها، انتخاب مردم است یا طبیعت و هستی یا همه با هم و شاید صبوری، برگشتپذیری*، ذهنیت و یا قدرت زندهماندن مردمان است که هنوز نگهمان داشته و شاید هدفی که ما از آن سر در نمیآوریم، پشت بعضی قضایا نشسته و با دل صبر چای مینوشد و البته که به ریشمان، زهر میخندد؟!
این کجیِ فقراتِ حال و روز، آنقدر کش میآید که درد میافتد کنار کتف چپ و فریزش میپیچد به تونل دستها و حواس و یادم میآید سرجایش که اندکی راهکار بلدم و حالا بیشتر از همیشه وقتِ بهکار بستنشان است...
صاف و صوف هم که میشوم، گاهِ وقتیست که سرم از گوشی یا نگاه به آن افق مُعوج، درآمده و یک نفر در فضای صاف، صافِ شفافِ واقعی صدایم زدهست و باید بروم تا پاسخ بگویم.
این روزها، روزهای عجیب و کشدار اما گاه تندیست، عقربه و دو نقطهی ساعتها، گیج و مبهوت شدهاند انگار.
گاه، ساعتها در یک ثانیه، گنگ میایستند و از جایشان تکان نمیخورند و گاه با ضربهی مهیبی، یا از جا کنده میشوند، یا تند تند میچرخند وُ باز گردنم یکوَری میافتد به تلاطمِ از دست رفتن و نداشتنِ یک عالم، تن، جان، پارههای لذتِ هستان و آنچه داشتهایم و حالا نیست شدهاند...
اما چاره چیست وقتی از سالهای دور دور، ما بیشتر از هر چیز، تهدید و نیستنهایش را دیده و این ارث لعنتی را از تمام اجدادمان به دوشِ تن و روحمان کشیدهایم، یادمان نیز میرود که دنیا از اولش هم قرار نبوده بر پاشنهی شادی برقصد و نوازندههایش، گاهی سخت مینوازند و ما نا بَلدِ خیلی از سازهاییم!
اما یادمان باشد، هر کجا هستیم و به هر حالی که باشیم، آنچه ما را زنده و پرشور نگه میدارد، هستانیست که وقتی نگاهشان میکنیم و میشماریمشان، بیش از تمام نیستانِ جهانمان است، شاید بگویید مگر میشود و دل به چه خوش کنیم؟ اما همین نگاههای مهربانِ این و آنِ زندگی، خندههای پروارِ کودکان و عزیزانمان، حتی دیدن عابری که با لبخندی بر لب، رد میشود یا دختری که خیالش پر شده از معشوق، که با وعده یا بیوعده از بودن و ماندنش، دل او را ربوده و گاه، حواسپرتیهایش تو را به خنده وا میدارد.
اصلا همین غذای گرمی که میخوری، آب گوارای پس از تشنگی یا چای خوش عطری که دست عزیزت هم میدهی، خاطرههای پر عشقی که برایت از همراهی آدمها مانده، وجود نازنینشان اگر هنوز هم هستند، پرندهای که بیخبر از هر بیماری نفسگیری، یک گوشه آواز میخواند، نگاهی که از تو بابت مهرورزیهای بیمنتت، قدردانست و هزار هزار شادمانی و سپاسی که داریم و تکرارشان میکنیم تا بیشتر مزه دهد و تو بهتر از من میدانیاشان...
همه و همه، ذرههاییست از «آنچه هستند» و ما بیآنکه حواسمان باشد، داریم اما نداریمشان، در عوض، از دست رفتهها و نیستشدهها را هی زیر مغز تبدارمان، آنقدر ضجه میزنیم، که داشتهها و دیگر عزیزانمان را فراموش میکنیم!
پس، به جان، داشته باشیم تا هستیم و هستند... که: «نیستان رفتند و هستان میرسند»
عاطفه برزین