چرخ زنان و گردنده
میشتابد زمین
تا بازجوید نقطۀ آغازش را
شگفتا!
هر بار به امروز میرسد.
فرزاد گلی – امروزنامه
-------------------------------------------
-------------------------------------------
حکایت امروز
نقطه سر خط
نقطه سر خط؛ موقع دیکتههای بچگی این دستور چه آسان اجرا میشد. اصلا شاید بهترین بخش دیکته همین بود که همیشه بلدش بودی و همیشه نو شدن خط، گشایش کوچکی بود.
نقطه سر خطهای زندگی چه؟ اصلا مگر زندگی دیکته است؟! نه من جبری مسلک نیستم، اما اجبارهای زندگی را نمیتوانم انکار کنم. زندگی گاهی نقطه میگذارد از همان دست نقطههایی که از الان میدانم بی شکترین و آشکارترینش را در پایان زندگیم خواهد گذاشت. گریزی نیست، بسیاری از اینها در پیچ و خمهای زندگی کمین کردهاند. بعضی گشایشاند و بعضی بسته شدن دفتری که شاید امید داشتهای همواره باز بماند. با بعضی نقطهها بخشی از تو میمیرد و حتی گاهی فکر میکنی همهات میمیرد، اما چه عجیب که همیشه اشتباه میکنی. تو زنده میمانی، یا باز زنده میشوی و این را زندگی تا اینجا به من ثابت کرده است. فقط نقطهی آخر است که در موردش هیچ نمیدانم.
درنگ امروز
امروز آنقدر پیراهن پاره کردهام که موقع دیکتههای دردناک بدانم که نمیمیرم. مراسمی دارد؛ لباس سوگ بر تن کنم، مویه کنم، مراقبت کنم از این تن خسته، و نگاه کنم...
این قدر تسلیم؟! نه، همزمان چشم میدوزم در چشم زندگی و میگویم بار آخرت باشد که سوگی را به من تحمیل میکنی!
هرچند یادم میآید حرف خوبی نزدهام، همانطور که در عزا نباید بگویی غم آخرتان باشد.
سپیده رئیسیانزاده