از خود،برای خود، خودی بهتر ساختن

گوشت را بر خاک بگذرا!

-گوشت را بر خاک بگذرا!-

گوشت را بر خاک بگذرا!
می‌شنوی؟
هزار جویبار روان است
در آوندهای خواب و بیدار
می‌بینی؟
یورش امروزِ گل‌های به
بر شاخه‌های نه هنوز سبز،
پیامی‌ست از آینده
نوشته بر این شاخسارِ نه دیگر خشک.
فرزاد گلی – امروز‌نامه
---------------------------------
---------------------------------
حکایت و درنگ امروز
نور- قسمت اول
شیرین درب باغ گیلاس ایستاده بود و یک بند غر می‌زد:"زود باش امیر شب شد دیگه، نوریا درس‌هاش مونده."
"اومدم چه خبره ."
بالاخره امیر در باغ را بست و سه تایی توی جاده به راه افتادند. نوریا یکمرتبه با هیجان گفت: "خورشید خانوم، خورشید خانوم اونجا راببین!"
باد شکوفه‌های صورتی سیب را توی هوا به رقص درآورده بود .شیرین و نوریا دست‌های هم‌دیگر را گرفتند و شروع کردند به چرخیدن توی باد. نوریا برگشت عقب تا دست‌های امیر را بگیرد و سه‌تایی با هم بچرخند. شیرین به سمت درخت سیب رفت. دستکش‌های لاتکس را درآورد و با سرانگشتهاش تنه‌ی پیر و چروکیده‌ی درخت سیب را نوازش کرد:"چند ساله شکوفه می‌دی عزیز؟" و بعد آرام صورتش را به تنه‌ی درخت تکیه داد و چشمهایش را بست. شیرین آرام آرام نفس می‌کشید ونفس‌هایش را می‌شمرد، انگار می‌خواست عطر شکوفه و خاک باران خورده را قورت بده. توحال وهوای خودش بود که صدای امیر او را به زمین برگرداند:
"شیرین بریم دیگه".
"صبرکن امیر"
 "چیه؟"
"سردمه "
" هوا به این خوبی! مسخره‌بازی درنیار."
"من..."
شیرین ماسکش را برداشت. دندوناش تندتند به‌هم می‌خوردند .نتونست جمله‌اش را کامل کند. سریع به سمت ماشین رفتند و بخاری را روشن کردند. تمام بدنش یخ کرده بود و دلش از سرما می‌لرزید. بعد چند دقیقه آرام گرفت.
"شیرین چی شد؟ "
"نمی‌دونم!...  نوریا نگاه کن خورشید چه قرمزه، انگارآتیش گرفته."
خط ممتد جاده باخط غروب یکی شده بود...
"این چرخ فلک که ما در او حیرانیم
فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغ دان و عالم فانوس
ما چون صوریم کاندر او حیرانیم " 
فرشته طغیانی