از خود،برای خود، خودی بهتر ساختن

کلاغی بودم امروز

-کلاغی بودم امروز-

کلاغی بودم امروز
هم‌بازیِ بادها
خودم را کوبیدم
                 به سینه بادی سرگردان
افتادم
      بر یال بادی چرخان
بال‌ها برهم زدم
تا درآمدم از دوران
یله شدم
         بر روانگیِ بادی
                          که می‌شناختمش انگار.
و باز میلی در کتف‌هایم بود
که بال بزنم
بی آن که نیازی باشد
دلم را هیچ دلیل نبود
نه جانم را هیچ بایدی.
سرِ خمیده‌ی سروی آن‌گاه
دعوتی بود به درنگی
به تماشای بادها
و پرتوهای سرخِ کشیده
بر سنگفرش کوچه.
فرزاد گلی – امروز‌نامه
----------------------------------------
----------------------------------------
حکایت و درنگ امروز
یکی از سرگرمی‌های خیلی لذت‌بخش که روزهای بلند سه ماه تعطیلی تابستان را برایم واقعاً شعف‌بار می‌کرد، ساختن فرفره و بادبادک با کاغذ و سریش و چوب گجن (حصیر) بود. در همان دوران یک بار در انشای خود نوشتم:« زندگی واقعی این است که در یکی از صبح‌های تابستان بادبادکی درست کنم که موقع هوا کردن کَلّه نکند و خوب بالا برود. همین طور زندگی فرفره‌ای است که وقتی در دستم است و تند می‌دوم آن هم با من خیلی تند بچرخد.» معلم انشا بعد از شنیدن این توصیف به من گفت: بی‌فکر بازیگوش! و بعد رو به همه کرد و گفت: این بازیگوش را هو کنید!
در همان دوران اگر یکی می‌گفت زندگی بازی و خنده یا تفریح است، برچسب‌هایی مانند احمق، کله پوک، نادان و از این قبیل دریافت می‌کرد. واقعیت این است که در آن سنین ذهن انسان مثل کاغذی سفید، بکر و خالی از انباشته‌ها است و اگر چنین ذهنی حقیقت درونی خود را مستقیم و بی‌آلایش آشکار کند، ملامت می‌شود و با احساس بد بودن خود روبرو خواهد شد.
در آن دوران این باور درونی در اکثر ما بچه‌ها وجود داشت که تنها راه بدست آوردن احساس و باور خوب بودن، این است که به آنچه وجود ندارد، تظاهر کنیم تا از این راه بزرگترها را راضی نگه داریم و از انعکاس رضایت آن‌ها  وجدان ما نیز راحت باشد...
فضای خالی - مسعود مهدوی‌پور