چرا هنوز پریشان میشوم
به چشمی که میگردد از من؟
به آشوبهای بسیارانِ در من؟
چرا هنوز پریشان است
بساطِ امروزم
در گذارِ آه و نگاه؟
چه اندکاند!
شادیهایی که ساختم
از آوارِ زمان.
راست بگو!
کارِ سخت مرا هیچ سودی هست.
بر این تلِ دردها و سستیها؟
... ای خداوندگارِ گاه و نگاه!
ناچیزی!
چه بسا هیچ!
در کهنه بازارِ روزگار.
یادم باشد که بسپارم
هست را به هست
و معنا نکنم
جز آفریدهام را
برای آفریدگانم
میگذارم تا با خود ببرندم،
بیافرینندم آفریدگانم
در سیر برگشایندهشان
در خیال و مکان.
فرزادگلی - امروزنامه
------------------------------------------
------------------------------------------
درنگ امروز
چون زلف توام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
من خاکم و من گَردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
ای چشم رهی سویت، کو چشم رهی جویت ؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی
روی از من سر گردان شاید که نگردانی
رهی معیری