از خود،برای خود، خودی بهتر ساختن

آشوب و نظم زندگی

-آشوب و نظم زندگی-

آشوب و نظم زندگی

در روزهای آخر سال زمانیکه اکثریت در آشوب و دوندگی‌های آخر سال هستند به این امید که در پایان و در لحظه تحویل سال نظمی جدید را تجربه کنند. من آشوب‌های از جنسی دیگر تجربه کردم و تصویر ذهنی که از آشوب و نظم داشتم دگرگون شد و  گمانم آنجا بود که معنی واقعی نظم و آشوب را درک کردم. آشوب‌ها در ذهنم چند دسته شد که هرکدام با تجربه‌ای منحصر به فرد برای من همراه بود. در تجربه گاه‌های آشوب متوجه شدم که خیلی وقت‌ها دیر می‌رسم به این گاه‌ها و انقدر درگیر خود آشوب می‌شوم که تجربه‌های تنانه در لحظه رو هم فراموش می‌کنم که توجهی داشته باشم و این، هم در مورد آشوب‌های خوشایند و هم آشوب‌های ناخوشایند هست.

در این مدت یک آشوب خوشایند داشتم که با فاصله کمی از خودِ گاه آشوب، بهش آگاه شدم، در ارتفاع چند هزار پایی از زمین؛ و همیشه یادآوری اون با لبخند برای من همراه هست و البته با خودم فکر می‌کنم که اگر می‌خواستم در اون لحظه در اون گاه، لحظه‌ای مکث کنم تا دمی بگیرم و به گاه و تنم و حالم آگاه بشم، به اون نظم بعدی نمی‌رسیدم... . گاهی انگار نیاز هست که فراموش کنیم گاهِ آشوب رو در همان لحظه، تا به نظم بعد از اون برسیم و با خاطره‌ی اون، بعد که سر رسید همراه بشیم!!!.

در مورد آشوب‌های ناخوشایند و تنش‌زایی که داشتم متوجه شدم که در مقایسه با آشوب‌های خوشایند زمان بیشتری طول میکشه که سر برسم و درک کنم اون آشوب رو، و به نوعی با خاطره‌ای که قدری دورتر شده، ارتباط برقرار می‌کنم و شاید اگر برنگردم به گذشته حتی تفسیرم از اون شرایط، آشوب نباشه و همواره با خاطره‌ای تلخ در خاطرم بمونه.

و در مورد گاه‌های آشوبی که حد فاصل بین خوشایند و ناخوشایند بودند باز هم بیشتر مواقع دیر سر رسیدم و بیشتر با خاطره اون آشوب همراه شدم، شاید به این علت که همراه شده بودند با آشوب‌های تنش‌زا و هرچه از میزان تنش من کمتر می‌شد در مورد آشوبی دیگر، در مورد این نوع آشوب‌های حد فاصله آگاه‌تر می‌شدم و البته چیزی که در مورد این جنس آشوب‌ها قدری من رو آروم می‌کرد این بود که در پس اون آشوب به خودم یادآوری می‌کردم که بعدش نظمی در راه هست و البته گاهی هم به خودم می‌گفتم که تا هر جا که در توان داشتم بعدش نظمی هست، چون اگر هدفم را رسیدن به نظم کامل می‌گذاشتم، دیگر در توانم نبود و فهمیدم در این شرایطی که دارم انواع آشوب‌ها رو تجربه می‌کنم اصلا نباید دنبال نظم باشم و اگر باید و اجباری برای نظم داشته باشم در مورد این آشوب‌های حد فاصله، این‌ها هم تبدیل می‌شود به آشوب‌های ناخوشایند و از نظر تنانه و جسمی هم تجربه کردم این مسئله رو. و میشه گفت با آگاه شدن به این مسئله از تبدیلش به ناخوشایندی و تنش و ... قدری کاستم.

"من درک کردم یکی از مهمترین چیزها برای آگاهی و آگاهی بالاتر به گاه‌هایمان و نه فقط گاهِ آشوب این هست که بازی‌های ذهن خودمون رو بشناسیم، بهشون آگاه بشیم و در فرآیند گاه‌آگاهی، گیر و در گود بازی‌های ذهنی‌مان نیافتیم. این رو پیش‌نیازی می‌بینم برای گام گذاشتن در مسیر آگاهی. چون فکر می‌کنم یکی از بزرگترین چیزها که مانع آگاهی ما و رسیدن به آگاهی بالاتر هست؛ نه تنها در گاه‌های هفت‌گانه زیستمان، بلکه در مراقبه‌های بهشیارانه و بقیه شرایط زندگی هم، افتادن در گود بازی‌های ذهنمی‌مان و آموزش‌های اشتباه سیستمی است که خیلی جاها به ما تحمیل شده". مثلا من در اون آشوب خوشایندی که داشتم در اولین لحظات رسیدن به نظم، دچار حالت تهوع شدم در حالیکه به هیچ چیزی دسترسی نداشتم و اطرافم پر از آدم‌های غریبه و دیگری بود و با خودم گفتم اگر بالا آوردم هم اشکالی نداره. کی گفته بده؟؟ تازه حال خودمم بهتر میشه. و همین آگاهی به من کمک کرد به آرامش برسم، به مرور زمان حالت تهوع هم فراموش شد و جای خودش رو داد به یادآوری گاه‌ای که گذشت و لبخندی که برای من به همراه داشت.

و آشوب‌های معلق!!!، آشوب‌هایی که نه خوشایند و نه ناخوشایند و نه حد فاصله هستند!!!. آشوب‌هایی هستند که تا تصمیم نگیرم مثل ذرات غبار در اطرافم میچرخند و بر شانه‌هایم می‌نشینند و هرچه بیشتر تعلل کنم، این بار و سنگینی روز به روز بیشتر می‌شود. و حتی این پتانسیل را دارند که تبدیل به آشوبی ناخوشایند شوند. پس بهتره زودتر یکدله شد و تصمیمی گرفت تا کمتر با خودم بار بکشم.

و من فکر می‌کنم این ما هستیم که می‌توانیم انتخاب کنیم آشوب‌های ناخوشایند، حد فاصله و معلق را به شکل آشوب‌هایی خوشایند تجربه کنیم و یا نه، در گود بازی‌های ذهنی‌مان گیر بیافتیم و بجنگیم و ناخوشایندیِ پیش از نظم را انتخاب و تجربه کنیم.

 و در این مدت این شعر مولانا در ذهنم زمزمه می‌شد:

          هیچ چیزی ثابت و برجای نیست جمله در تغییر و سیر وسرمدی است

          ذره‌ها پیوسته شد با ذره‌ها        تا پدید آمد همه ارض و سماء

          تا که ما آن جمله را بشناختیم     بهر هر یک اسم و معنی ساختیم

          بار دیگر این ذرات آشنا غرق می‌گـــــردند در گـــرداب‌ها

          ذره‌ها از یکدگر بگسسته شــد    باز بر شکل دگر پیوســته شد

          ذره‌ها بینم که از ترکیبشــان      صد هــزاران آفتــاب آمد عیـان

صد هــزاران نظــم و آئین جـدا          علت صــوری این خــورشیدها

باز این خــورشــیدها آئین‌هـا  پـو گرفته سـوی گــرداب فـنـا

ای زمین پست بــی قـدر و بها          با تمام بـرها و بـــحرهــا

آنچـه داری در طـریق کهکشـان          از ثواب یا که از سیارگان

جملگی ترکیبتان زین ذره‌هــا تا که روزی می‌شوید از هم جدا

هیچ چیزی ثابت و برجای نیست          جمله درتغییرو سیرسرمدی است

آب در یـاهـای ژرف بـیــکــران          در بــخار و مه شوند از مـا نهان

جمله دریـــاهـا همه صحرا شوند          سنگ‌ها و ریگــ‌ها پیدا شوند

این بـــیابــان‌ها و صحراهـا همــه          باز مبــدل گشته بر دریا همه

بــعد از آن با موج‌های داس وار          سازد از هر سو خلیجی آشکــار

 

 

                                                                 عاطفه ب.