از خود،برای خود، خودی بهتر ساختن

چگونه  بازی  می کنیم؟

-چگونه بازی می کنیم؟-

چگونه  بازی  می کنیم؟

 

وصل بودن به تن، یکی از معنی هایش برایم, نزدیک تر بودن به آنچه درونم احساس میکنم است. حس کردن و در ارتباط بودن عواطف برانگیخته شده در هنگامی, حتی اگر گاهی بعد بودن است.

 

چرا مهم است؟ چون به نظر میرسد که احساسات میتوانند مسیر خواست را تعیین کنند و یا قصد را تغییر دهند بی آنکه بدانیم. دوباره تاکید میکنم, بی آنکه بدانیم. و به این دلیل است که مهم است نزدیک باشیم, در غیر این صورت, فقط فکر میکنیم که میدانیم هر لحظه چه می کنیم, و روزی برمیگردیم و میفهمیم سوار بر جریانی ناشی از احساس, تصمیم پشت تصمیم گرفتیم که منجر به مسیری شده که از اعمال مان ساخته ایم و می بینیم که چه راحت یک عمر را این گونه سپری کرده ایم.

 

میگویید از کجا چنین چیزی میگویی؟ تلاش دارم اینجا بنویسم تا که بفهمم…

 

سوال اول این که, احساسات از کجا می آیند؟ یا شاید بهتر بپرسم, چه چیزی تعیین کننده انتخاب اینگونه عواطف نسبت به نوعی دیگر است در برابر شرایطی؟

 

سوال دوم این که چگونه از احساساتمان با خبر شویم؟

 

از سوال دوم شروع میکنیم چون به نظر پاسخش کم پیچ و تاب تر میرسد. با سه کلمه: افزایش ایمنی درونی. هنگامی که از ایمنی درونی بالاتری بهره مندیم, احساساتمان را بهتر می توانیم ببینیم.

 

البته این پاسخ خودش باعث ایجاد سوال سوم میشود, و آن این است که چگونه ایمنی درونی را افزایش دهیم؟ به این سوال اجازه دهید بعدا بازگردیم.

 

احساسات چیستند؟

از کجا می آیند؟

چگونه درونمان شکل می گیرند؟

چه تاثیری در ما و ارتباطاتمان میگذارند؟

 

بیایید  با  پنج  قسمت  به  این  سوالات  بپردازیم :  ریل ها , کاسه ها , لباس ها , داستان ها  و  بازی ها.

 

ریل ها

 

فیلم های هری پاتر را تا آخر ندیدم و  نمیدانم چرا آنطور که فکر میکردم با کتاب هایش راحت نبودم. در کودکی که کلا نخواندم و چند سال پیش پی بردم, آها, کار جالبی کرده انگار که این اساطیر را می خواسته به هنگام کند و فکر کنم سه فیلم دیدم که برایم بس بود. برایم حتی خشن بود بیش از آنچه انتظار داشته باشم. شاید روزی همراه  پسرم یک بار دیگر امتحان کنم  و این بار تا آخر بخوانم. حالا این را میخواستم بگویم, صحنه ای که نردبان ها جا به جا میشوند و به درهای مختلف راه باز میکنند مرا یاد مغز و ارتباطات نورونی انداخت. اینکه چگونه گاهی, بر اساس اینکه کدام ها روشن میشوند ما را هر بار به سمتی میکشانند و سر از جایی در می آوریم.

 

آیا میشود که چنین نشود؟ بالاتر رویم و آنها را نگاه کنیم؟ بله می شود. چگونه؟ داریم با هم یاد میگیریم.

 

فعلا نام این ارتباطات را ریل گذاشته ام.

 

چرا ریل؟ چون یک بار رفته بودیم برف بازی و دوستم با سورتمه پسرش را می کشید در راه روی برف ها. من هم پسرم نشسته بود روی سورتمه و پشت سرش می کشیدمش. خیلی زود فهمیدم که اگر از روی همان خط بکشم نیروی خیلی کمتری نیاز دارم مصرف کنم تا اینکه خودم هم راهی جدید روی برف ها بسازم. پس ما هم از همان مسیر رفتیم که یک بار قبل ساخته شده بود.

 

مساله اینجاست که همه تجربه کردیم تا به حال هنگامی که کسی روی مان  لقب می گذارد مثلا این زرد پوشان. میخواهم البته چیزی بنویسم که الان ربط نسازد در ذهن. فرض کنید که یک نفر که پیراهن زرد پوشیده بوده, یک بار یا چند بار, کاری کرده که آزرده شده ایم. حال, هر بار پیراهن زرد می بینیم اضطراب میگیریم.  چه اتفاقی دارد می افتد؟ این اتفاق گاهی برایم می افتد. پس یک مثال واقعیی میزنیم.

 

حرفی میزنم. حال نگاه میکنم و با حس هایم منتظرم تا  که  گیرنده هایم به تنم بگویند اینجا چه خبر است و من کجا هستم. یک نگاه از سمت دیگری می آید. این نگاه , هنگامی که فکر میکند, با این چین روی پیشانی و این حرکت دست را مغز مقایسه میکند با خاطرات گذشته. آیا ریل ساخته شده دارد؟ بله! پیدا شد. دفعه پیش که چنین دیدم بعد چه شد؟ نفهمیده بود حرفم را. اینجا درک نمی شوم. پس الان این حس , که در حال دارد اتفاق می افتد, تبدیل شد به یک تفسیر که به من میگوید چه احساس کنم.

 

جالب نسیت؟ اگر در ریل من این حرکتش معنی پاداش بود, یک احساس کاملا متفاوت تولید می کردم. اینها که مینویسم البته جدید نیست و کشف نیست, برای من امروز تجربه ای نو به نو ولی هست.

 

خب, پس احساس می کنم که  شنیده نشدم, احساس تنهایی میکنم, و کم کم احساس ناایمنی. البته این ها آنچنان سریع اتفاق می افتند که وقت نیست برای دیدنشان. حالا که این ریل دوباره مرور شد و تاکید شد, کم کم یک باور ساخته می شود و آن این است که سهم کار من اینجا بی ارزش است. البته خیلی باور های گوناگون دیگر هم درست می شوند. مانند اینکه من نمی توانم درست بیان کنم افکارم را. هر کدام از این باورها که شکل می گیرند توسط آنچه شاید قبلا جای دیگری هم به باور تبدیل شده بودند, ما را سفت تر میکنند در آن حالت.

 

حالا دوباره چند روز دیگر می خواهم صحبت کنم. آیا فکر نمی کنید که به دلیل چنین باوری ممکن است رفتارم و نحوه گفتارم تغییر کند؟

 

شاید به همین دلیل است که کسانی که با اعتماد به نفس راه می روند, صحبت می کنند, هر چند حرف های خیلی پر معنایی نزنند, همین که از درون محکم ترند گویا باعث می شود بهتر خود را بیان کنند.

 

حالا, علاوه بر حس های بیرونی از  گیرنده  ها , خودم از تنم , نزدیک شکمم , حسی هر بار پیدا می کنم. این باعث می شود بیشتر به خود مشغول شوم. هنگامی که بیشتر به خود مشغولم کمتر حضور دارم. حضور کمتر یعنی نبودن در جمع, که با اشتیاق نداشتن شباهت دارد. به هر حال می بینیم که چه داستانی شد. حالا اینها را چگونه جمع کنیم؟

 

کاسه ها

 

نیاز به افزایش ایمنی درونی داریم. هر چه بالاتر باشد , توان پذیرش احساس طرد و باخت هم  بیشتر می شود . چگونه؟

 

یک روش مواجهه , با خود احساس طرد و تجربه باختن در شرایط دیگر است. کار آسانی نیست به دلیل اینکه یافتن چنین شرایطی آسان نیست.

 

روش های دیگر که آموختیم از کم کردن بارهای آسیب های گذشته است. یعنی اینکه ممکن است حتی دلیل اینکه این طرز چین روی پیشانی مرا چنین حال می کند از خاطره دیگری می آید که حال که آن را مرور می کنم و احساس های گیر کرده ام آزاد می شوند, کمتر حساسم به آن. این هم خیلی سخت است, چگونه این همه را پیدا کنیم؟ اگر نباشد چطور؟ از حرکات بدنی هم می توانیم برای قرار دادن کل سیستم استفاده کنیم همراه با تنفس. کمی از حالت اضطراب به حالت قرار برسیم. خب حالا چه؟

 

حالا می توانیم تازه نگاه کنیم. انگار که تا قبل از آن توان نگاه کردن نداشتیم و تنها در روند, مثل قایقی می رفتیم. حالا از روی پل به قایق نگاه می کنیم. جریان را می بینیم. قایق را هم.

 

امروز می خواهم سوال کنم از دیگری که روز پنجشنبه که چنین چیزی گفت در آن  هنگام  که بودیم  را بیشتر توضیح بدهد  تا که  بهتر  بفهمم آن مدل لحن  صدا و حرکت تن  در آن شرایط چگونه معنی برایش داشت. حالا می خواهم بیشتر با کنجکاوی نه تنها با احساس های خودم و بدنم در ارتباط باشم, بلکه با دیگری هم,  تا که تجربه بهتری بسازیم با هم.

 

این با هم بودن هم کلیدیست. چون هنگامی می ترسیم که دیگری در مقابل من قرار می گیرد و دیگر احساس نمی کنیم که مساله من, مساله ماست. برای دیگری هم مهم است حالم, چون درباره ارتباط است و ارتباط خطیست میان دو فرد.

 

هنگامی  که  خود را کاملا  آن طور که هستم در  رابطه  ای  می پذیرم, و می بینم که چقدر هم جا هست برای بهتر شدن, احساس  میکنم  از  درون  خالی  ترم . انگار  که  یک  کاسه  خالی  است  که  می تواند  آرام آرام و یکی یکی به آنچه  می تواند  بهتر  شود می پردازد. تغییر نمیکنم از ترس طرد شدن, رانده شدن, یا به  دلیل  خود را در خطر یافتن. تغییر میکنم چون با نگاه ها یافتم که اینجا برایم بهتر کار میکند در با تمامیت بودنم و حضور داشتنم. البته باز هم همینطوری سخت است در حالات خاصی انگار خود به خود می شود.

 

به هر حال, هنگام هایی که لحظه ای بدون نیاز به داشتن انتظار و پیشگویی از رفتار کسی, ببینیم چه می کنند هم کاسه را بزرگ تر می کند. یعنی میبینیم که آدم ها یک جور که دوست داریم فکر کنیم عمل می کنند نیستند و واقعا گاهی در شرایط گوناگون متفاوتند. این هم ایمنی را بیشتر می کند و نگاه به خود را هم نرم تر؛ پس من هم بستگی به شرایط می توانم متفاوت عمل کنم. هم فروتنانه تر می شوم, هم ایمن تر.

 

لباس ها

 

چه کلاه بر سر بگذاریم چه لباسی به تن, در هر لحظه و هر ارتباطی در نقشی هستیم, چه بدانیم, چه نه. گاهی این دوستم مرا در لباس چرمی مشکی به عنوان مسابقه دهنده بازی های F1 می بیند و ذوق می کند برای روزی به آن رسیدن, گاهی آن دوستم مرا در نیاز به تغییر  شرایط  دادن  میبیند و خودش را کمک دهنده برای رسیدن به هدفش. عجیب نیست؟ این نقش ها در ذهن دیگری نقش گرفته اند از "من"؟ من کیستم؟ یک نقش در جهان دیگری؟

 

چیست که واقعیست ؟ مثلا زبان واقعی نیست, چون یک قرارداد است میان فرهنگ ها و همان  صدای  واژه  ای  در  فرهنگی  دیگر  تغییر  معنا  میدهد. پول واقعی نیست چون یک قرارداد نمادی است از ارزشی که داده می شود به چیزی. انگار که خیلی چیزها اینطور بین ما آدم ها قرار گذاشته شده که این چنین باشد. تا کجا اما؟

 

هنگامی که در لباس خود نمی توانیم خوب حرکت کنیم, هنگامی که در یک  لباس گیر کرده و  با  همان  به مکان های مختلف می رویم, هنگامی که خود را همیشه با لباس در آینه می بینیم, هنگامی که چشمانمان بسته است و دیگری می گوید چه پوشیده ایم, همه و همه از این می آید که دور شده ایم. دانستن این که کدام لباس را برای کدام مناسبت میخواهیم بپوشیم مهم  است . آیا به ما می آید؟ به شرایط چطور؟ کی نیاز داریم بشوریم اش, و کی در بیاوریم؟ دیگران هم لباس به تن دارند, نگاه کن, همیشه کت شلوار نمی پوشد, چقدر کلاه آبی هم می آید به چهره اش و  اگر پارک نمی رفتیم نمی دیدم.

 

داستان ها

 

از همان دوستمان که کلاه آبی در پارک به سر کرد شروع میکنیم که همیشه فقط با کت شلوار دیده بودیم اش . حالا یک ریل جدید باز شد و داستان آپدیت می شود, یا گویی, بهنگام می شود.

 

ممکن است این آقای کت شلواری سر کار خیلی دیگران را مسخره می کند و این کارش ما را نسبت به این شخصیت دورتر می کند. در پارک می تواند دو اتفاق بیفتد: یا اینکه هنوز لنز ما فقط رفتار زشت این شخص را ببیند و مثلا برای نگه داشتن این قراری که این شخص فقط به فکر خودش است و احساس دیگران را درک نمی کند, ببینیم که دوچرخه پشت سرش می خواهد رد شود و کنار نمی رود. این گونه , داستان ما با تاکید باورها پررنگ تر می شود.

 

ممکن است اتفاق دیگری بیفتد که معمولا هنگامی که لباس ها تغییر می کنند راحت تر رخ می دهد. ممکن است ببینیم با کودکی آمده. صحبت را باز می کنیم می بینیم که همسرش مرد قد کوتاهی را انتخاب  کرده  بوده  پس  از رفتن  و  جدایی  دردناک شان . فرض بگیریم حالا یادمان می آید که کسی که مسخره می کرد هم قد کوتاه بود. شاید خودش اصلا هیچ نمی داند. شاید نیاز دارد به دلیل اینکه هنوز آزرده خاطر و احساسات برانگیخته دارد تخلیه شود و کمک ندارد که  تبدیل به این روند شده, بی آنکه خودش بفهمد.

 

متاسفانه, دارم کشف می کنم چقدر چنین نمی دانم ها, داستان ها, احساسات بی کس و  ویلان , زندگی ما را ساخته و می سازند. حتما راهی برای رهایی هست. داریم همین کار را می کنیم. تلاش بر بالاتر رفتن و نگاه. خودمان به خودمان. چون انگار فقط خودمانیم. درون یک جمعیت داریم, بیرون هم.

 

بازی ها

 

با فهمیدن داستان ها, بازی ها تغییر می کنند. بازی ها روش زندگی ما هستند. مشارکت ما با همه چیز در این دنیا. چگونه می خواهیم بازی کنیم؟

 

یک دست بر خورده به ما داده اند. در آن انتخابی نداشتیم. دست را نگاه می کنیم. هست را می پذیریم. می توانست بهتر باشد؟ خیلی خوب آمده امروز؟ هر چه هست, هست. حال, کدام را بازی می کنی؟ کدام را انتخاب می کنی؟ حواست به چیست؟ برد, باخت, صحبت, جمع… کجایی؟ بازی مانند بازی های دیگر تمام خواهد شد. چه می ماند؟ چه می خواهی بماند؟ چه می سازی در این چند دقیقه از بازی؟ می دانی بازی می کنی یا که فکر می کنی مجبوری اینجا باشی؟ بازی را خراب می کنی یک دست را که باختی؟ برنده شدی فکر می کنی همه اش به خاطر خودت بوده؟

 

چرا ما انسان ها بازی می کنیم؟ نه بازی اینجا منظورم چیز دیگری نیست جز خود بازی. چند چیز هست که همه جا می بینیم. یکی از آنها هست بازی, یکی دیگر هست قصه گویی, یکی دیگر موسیقی, اینها همه جا هست. از انجام این کارها چه کیفیت هایی را تجربه میکنیم؟

 

چقدر نوشتم. این نوشتارها کارند یا فراغت؟

کار فراغتند شاید…  

درجاتی در حال کوک از این سو به آن سو.

 

مریم زاهدی