فرورفتن به تاریکی خوابجامه
و امروز را به آشِ ماعاش
ریختن
تا ببینیم چه طعم میدهد
به فرداها
و تن را به آبهای تاریک خواب
سپردن
تا با آفتاب دیگر
باز زاده شویم.
فرزاد گلی – امروزنامه
--------------------------------------------
--------------------------------------------
حکایت امروز
هست
خواب دیدم وارد حیاط خانه کودکیم شدم. گروهی از نزدیکانم به رسم همان روزها در حیاط مشغول گپ و گفت و خنده و دست به دست کردن چیزهایی، شاید سبدهای میوه چیده شده، هنوز متوجه حضور من نشده بودند. در فاصله ایستادم و تماشایشان کردم، با ولع و شعف. رفتهها؛ مادربزرگ، بیبی، پدربزرگها، ننهی مهربان کودکی؛ همراه با عزیزان دیگرم که اکنون پیری و بیماری حضورشان را کم سو کرده، سرشار از زندگی، اینجا مثل همان زمان میدرخشیدند. با همه وجودم کناره ایستاده بودم و احوال جانشان را حس میکردم، درخندهها و گفتگوها، در حس و حال آن لحظه و رضایتشان از آن لحظات و از بودنشان.
ماسکی که بر چهره داشتم تاکیدی بود بر زمان حال برای من. هم آنجا بودم هم اینجا، 1399، سال کرونا. کم کم خوابم سبک شد و قدم به قدم با بیدار شدن، جای آن لذت و شعف و سپاس از دیدارشان، حسرت و درد و سوز فقدان به قفسهی سینهام رخنه کرد و دود آهی عمیق و آتشین نفسم را گرفت... میخواستمشان، آن لحظات را میخواستم...
از مکش خلا در جانم کاملا بیدار شدم.
درنگ امروز
بیتابانه آن چه را دیده بودم جستجو کردم. باید آن را که دیده بودم جشن میگرفتم یا از آنچه نبود زار میزدم؟ شوق و شعف تماشای شکوه بودنشان، یا زخم نبودنشان... نبودن آن لحظهها؟
آیا راه فراری از جبر از دست دادن هست؟ و آیا لحظهای بدون سوگ متصور است؟ لحظههایی که یک به یک میمیرند؟ در خواب همه چیز اکنون بنظرمیرسید، اما با بیدار شدن حس کردم برای همیشه در طلسم یک اختلاف فاز خواهم ماند. اختلاف فاز موج گذشته و موج اکنون. حسرت گذشته آیا یک تاخیر فاز در درک موج اکنون نیست؟ تصویر موج "آن" آن که تمام شد، مرا با همه حواسم به دنبال خود میکشد در حالی که بر موج "این" سوارم و هیجان پر تپشاش را میتوانم احساس کنم، اگربه خودم مجال بدهم. "این" که دارم، این که اکنون به همین شکل هست: پدرم که با آلزایمر الان فقط پنج درصد از حضور تاثیر گذار گذشتهاش در جهان را زندگی میکند- و میدانم چند سال بعد در حسرت دیدن و لمس کردن همین حضور پنج درصدی خواهم بود.
دو چهره واقعیت؛ عمری برای هر هست سوگواری کنم چرا که نیستیاش در پیشانیش نوشته شده، یا برای هستنش پایکوبی کنم، پایکوبی همان تنها غنیمتی که از چنگ زندگی بیرون آوردنی است!
سپیده رئیسیانزاده