کلاغی بودم امروز
همبازیِ بادها
خودم را کوبیدم
به سینۀ بادی سرگردان
افتادم
بر یال بادی چرخان
بالها برهم زدم
تا درآمدم از دوران
یله شدم
بر روانگیِ بادی
که میشناختمش انگار.
و باز میلی در کتفهایم بود
که بال بزنم
بیکه نیازی باشد
دلم را هیچ دلیل نبود
نه جانم را هیچ بایدی.
سرِ خمیدۀ سروی آنگاه
فراخواندم به درنگی
به تماشای بادها
و پرتوهای سرخِ کشیده
بر سنگفرش کوچه.
فرزاد گلی-امروزنامه