همیشه قدری امید هست
میانِ نگاهی
به آن دستمال چرک
یا به روشنایی انار؛
میانِ سپاسی را پردادن
به باغ دل دیگری
یا در قفس سینه نگه داشتن؛
نادانیهای این تن خسته را
بخشودن یا نبخشودن،
میانِ هماره دیر بودن
و بهنگام
جرعه
جرعه
نوشیدنِ اکنون...
همیشه را قدری امید هست
در میانۀ این راه
که نمیدانمش
و این من
که ندانستمش.
میگویی کم است اینها؟
نه برای من
که لرزان است فردایم
بر درگاه تن.
چه شگرف است!
خرده امیدکاریهای امروزم
و فروتنانه میدانم
با هر رویی که میآورم
کیهانی دیگر میگشایم.
فرزادگلی-امروزنامه