چرا هنوز پریشان میشوم
به چشمی که میگردد از من؟
به آشوبهای بسیارانِ در من؟
چرا هنوز پریشان است
بساطِ امروزم
در گذارِ آه و نگاه؟
چه اندکاند!
شادیهایی که ساختم
از آوارهای زمان.
راست بگو!
کارِ سخت مرا هیچ سودی هست،
بر این تلِ دردها و سستیها؟
ـ ای خداوندگارِ گاه و نگاه!
ناچیزی!
چه بسا هیچ!
در کهنه بازارِ روزگار.
یادم باشد که بسپارم
هست را به هست
و معنا نکنم
جز آفریدهام را
برای آفریدگانم.
میگذارم تا با خود ببرندم،
تا بیافرینندم آفریدگانم
در سیر برگشایندهشان
در خیال و مکان.
فرزاد گلی-امروزنامه