خورشید را تابشی دیگرست؟
یا من ندیده بودم ماهِ رُخت را؟
از کجا خریدهای این چای را؟
بخارش نشئهای باستانی دارد
چه زنگ غریبی دارد!
سین و شینهای امروزت
و دردها و زمختیهای گذشتهمان
چه ارجمند و هموار جلوه میکند اکنون!
دری ناپیدا گشوده شده است
میان من و تو
به باغی از باغهای ممکنِ دیدار.
بگذار! عشق من!
تا کالبدمان باشد
این ناپیدای میان ما.
فرزاد گلی-امروزنامه