از خود،برای خود، خودی بهتر ساختن

مادرم نمی‏‌خواستم

-مادرم نمی‏‌خواستم-

مادرم نمی‏‌خواستم

نمی‏‌خواست مادرم باشد،

نمی‏‌خواست باشم.

پس اینک تو بگو!

چیست این شبحِ ناخواسته

فروافتاده بر زمین؟

پیدایی روحم برایش انگار

جز رهایی از دل‏‌پیچه‌‏ای سخت نبود

و من هیچ‏‌گاه ندانستم

آن همه مهربانی‌های ناخواسته

از کجا آمده‌بود؟!

و بسیاریِ رنج‌‏های تیمارِ من؟

دروغ بود آن همه خنده‌‏های ژرف و شیرین

که گویی به آینده‏‌ام می‏زد؟

 

خروس خواند،

خروس خواند

و باز خواند

و من بر خشتِ امروز

                              زاده شدم ...

رستاخیزی بود، برخاسته

از جابه‌‏جایی چند واژه:

او فقط هنوز

«نمی‌‏خواست مادر باشد»

آن هم آن‏گاه

که من فقط چیزی بی‏‌نشان بودم،

مهربانم بود

با هم زمختی‏‌ها و سستی‏‌هاش

و لبخندی به سال‏‌های درازِ زندگی‌‏ام

آن‏گاه که من بودم.

 

هان! اینک

من

مرا

هستم؟

 

فرزاد گلی-امروزنامه